rbn280
tanha
 
خاطرات
خاطرات
4 مرداد 1389برچسب:, :: 10:13 ::  نويسنده : Bahman       


آخر ای دوست كجایی ؟ كه دگر خسته ترینم


به خدا بی تو پریشان شده دنیای حزینم

خانه . بی عطر نفس های تو پژمرده و خسته است .

و از اینجا دل من سیر گرفته است

لحظه ای از پس احساس غریبت تو ببینم .

تو نگاهم كن و یك بار صدایم بزن ای دوست . شعله ای هم تو به فانوس نگاهم بزن

ای دوست .

<< التماس >> از در و دیوار دلم می بارد
بال در حال و هوایم بزن ای دوست .

دیر گاهیست نیایی به سراغ دل خسته نكنی یادی از این قاصدك بال شكسته .

كه دگر دیر زمانیست سر یك بوته ی خشكیده نشسته

تو چه دانی كه غم نامدنت . سوخت وجودم. دست نامردمیان شعله زده بود و نبودم

خنجر از پشت به ناحق خوردن . بحر نامردی مردان مردن.

خون دل را به قصاص بی گناهی خوردن .

تو چه دانی كه چه دردی دارد !! و چسان « بغض » به دیوار گلو بگذارد.

و چه شبها ای دوست نم نم درد ز چشمان تر بی گنهی می بارد .

تو كه از آه سحر خون هیچ ندانی . تو ز پروانه ی افروخته پر هیچ ندانی .

به خدا بی تو هوا دودی و در هاله گرد است .

« مرغ عشقی » كه به دیوار قفس كز كرده . دلش اینجا چه گرفته است و تنش

خسته ی درد است و ببین باغچه ی غرق شقایق . امروز مثل این سینه پاییزی من

بی حس و زرد است .

قمُری از نامدنت میگوید . كوچه جا پای قدم های تو را می بوید .

اشك در چشم قناری جاریست . بی تو دنیا همه شب رویاییست.
تنم این جا تنهاست و دلم پر ز غم است.

لحظه ها مبهوتند و هوا بحر تنفس چه كم است .

یاس در بهت سكوت عطرشب بو جاریست .

دست من خسته و محتاج حضور یاریست .

غصه ها آزادند خنده ها در بندند .

دل من محو سكوت همه غم ها به دلم می خندند .

سینه از شعله غم لبریز است .

لحظه ی صبح بهار دل من پاییز است .

باغچه خسته و خواب آلود است .

بلبل از این همه خاموشی گل غمگین است .

بی تو اما اینجا پلك گل غمگین است .

و فقط دست نوازشگر آغوش تورا می خواهد . تا پر از شبنم امید شود و در آغوش تو

جاوید شود .

لحظه ها میگذرد بی تو اما در خواب ! می تپد این سینه هنوز بی تو اما بی تاب .

تو خودت می دانی . بی تو چون می گذرد و خودت می دانی ورنه هر لحظه ی

تنهایی من بی تو در جاده ی سر سبز جنون می گذرد .

« « تو سراپای وجودت ز صفایی تو فقط زاده ی لبخند خدایی » »

و بدان دوست زمانی كه بیایی : نه دگر از نی غم ساز ببینی نه اثر از غم پرواز ببینی

تو چه دانی ؟ چون روی این دلم از سوز بمیرد .

دل آرمان ز غم و حسرت دیروز بمیرد









آنگاه که اشک در چشمانم پر شد و کافي بود پلک بزنم تا روي گونه هايم بلغزد...

آنگاه که تنها نشاني هاي بودنت را گم کردم،آنگاه که از بودن من خسته شدي...

آنقدر کوچک شدم که ديگر هيچ کس مرا نديد،من رفتم و خود را به تنهايي سپردم...

و تو در دنيايي قدم گذاشتي که هيچ کس نشاني آن را نداشت...






بی صدا بود صدايم

و کسی نشنيد



که چه غوغايی است



در دل خسته ی من



حس تنهايی و



اين



خلق گريزانی



می برد هر لحظه مرا



به سوی پنجره ی تنهايی



نه کسی می پرسد



چه شد آن شور



و آن خنده ی مردم دوستت



هر کسی



سر به گريبان خود است

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

وبلاگ خاطرات ما
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 177
بازدید کل : 33338
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1